کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهٔ هما را
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست