سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند