ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم