گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را