نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
حسین، کشتهٔ دیروز و رهبر روز است
قیام اوست که پیوسته نهضتآموز است
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
دنیاست چو قطرهای و دریا، زهرا
کی فرصت جلوه دارد اینجا زهرا؟
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی