میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی