میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی