ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است