در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم