به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
جنّت نشانی از حرم توست یا حسن
فردوس سائل کرم توست یا حسن
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
ای شیرخدا و اسد احمد مختار
در بدر و احد لشکر حق را سر و سردار
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
از غربتت اگرچه سخنهاست یا علی
دنیا دگر بدون تو تنهاست یا علی