شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز