پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
گرچه خیلی چیزها میدانی از من...هیچوقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچوقت
تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید