بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد