این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد