سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد