کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد