اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را