میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده