شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید