غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته