قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت