بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده