مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید