میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده