روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد
زره پوشیده از قنداقه، بیشمشیر میآید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر میآید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود