مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»