والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست