او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده