غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست