شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز