رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست