باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده