بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست