نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی