روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس