شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست