بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است