بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
ای تا همیشه مطلعالانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار