غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود