ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود