شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز