هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
جلوۀ روی تو در آینه تا پیدا شد
عشق، بیحُسن تو در خاطره، ناپیدا شد
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده