کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند