بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
النّمِر باقر النّمِر برخیز
باز هم خطبۀ جهاد بخوان
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است