با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد