با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار
که باغ پر شود از جلوۀ تمام بهار
از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزندهتر از جان آورد
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
دمید ماه رجب رؤیتش مبارک باد
به دوستان خدا نعمتش مبارک باد
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شدهست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شدهست
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
پیغمبر اعظم که به عصمت طاق است
در خُلق عظیم شهرۀ آفاق است
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینهام
كیست در غار حرای سینهام؟!