باید دل خود به عشق، پیوند زدن
دم از تو، تو ای خون خداوند! زدن
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
در دشت بلا که خاک از خون تَر بود
یک باغ پر از شکوفهٔ پرپر بود
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست