آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را