از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته