از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده